عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

پسرم قند عسلم

دوغ خوران

یبار بابا یه دوغ محلی خریده بود وقتی میخوردیش آخرش بدجوری گلو رو میسوزوند  با هم میرفتیم نفری یه لیوان میاوردیم و میخوردیم کلی طول میکشید تو که یه قلوپ میخوردی دو دور تو خونه میچرخیدی از اون موقع میری برای منم دوغ میاری میگی مامان بیا دوغ خوران کنیم
12 شهريور 1395

بدون عنوان

میخواستیم بریم بیرون تو زودتر رفتی پایین یه تفنگ دستت بود یه پسره که از خودت یکم بزرگتر بود میخواست ازت بگیره تو هم نمیدادی با لگد زد رو پات،اومدم پیشت و گفتم یبار دیگه پسر منو بزنی خودت میدونی گفت پسر تو نیست فکر کردی نمیفهمم  هیچی دیگه تا آخرش باور نکرد ، یبارم مهدی و برده بودم دکتر،با خانوما حرف میزدیم گفتم آره پسر بزرگمم اینجوری شده بود با تعجب گفتن مگه چند سالگی ازدواج کردی دوتا بچه داری بعدم هرکاری کردن سنمو نگفتم ...
12 شهريور 1395

بدون عنوان

داشتیم میرفتیم باغ،یکدفعه گفتی بابا باغ و بزن به اسم من فسقلی من باغ میخواد بابا گفت:پسرم باغ درست کردن کاری نداره درخت میکاری آبش میدی بزرگ شدی خودت درست کن
12 شهريور 1395

بدون عنوان

بعضی موقع ها انقدر روحت بزرگ میشه و ظرفیتت بالا میره که ......... مهدی اومد کنارت و با دست میزدت،میخواست باهاش بازی کنی هر دفعه که میزد با خنده میگفتی مهدی داداش جون نزن،خوشگلم عزیزم نزن
12 شهريور 1395

بدون عنوان

دیشب داشتیم بطری بازی میکردیم طرف تو افتاد قرار شد یه لنگه پا قارقار کنی هر دفعه یکی از کارایی که موقع باختنت میکردی همین بود هیچی دیگه پا شدی همچین قارقار کردی و دور خونه میچرخیدی ،از خنده نفسم بند رفت دیگه قرار شد اینو بهت نگیم نه از زیرش دررفتی نه جر زدی یه بلایی سرمون آوردی دیگه خودمون از این تزا ندیم
12 شهريور 1395